در این داستان چهار شخصیت به چشم می خورد که در یک هزارتو زندگی می کنند: دو موش به نام های اسکری و اسنیف و دو آدم کوچولو به نام های هم و هاو. از آنجایی که آنها یک منبع بزرگ از خوراکی مطلوب شان یعنی پنیر پیدا کرده اند همه چیز خوب پیش می رود. هم و هاو حتی به آن نزدیکی ها کوچ می کنند تا به منبع پنیر نزدیک باشند و همین منبع محور زندگی آنها می شود. اما آنها متوجه نیستند که ذخیره پنیر درحال تمام شدن است. یک روز صبح وقتی به محلی می روند که پنیر ها در آن انبار شده بود متوجه می شوند که هچ پنیری در آنجا وجود ندارد و بسیار ناراحت می شوند.
در اینجاست که داستان دو جریان جداگانه را پی می گیرد. اسکری و اسنیف خیلی زود تمام شدن منبع پنیر را می پذیرند و برای پیدا کردن یک منبع جدید در هزارتو جستجو می کنند ولی آدم کوچولوها از آنجایی که زندگی شان را حول آن منبع سازمان داده بودند، احساس می کنند که قربانی یک توطئه یا دزدی شده اند. اما این برخورد آنها با قضیه باعث می شود که روز به روز گرسنه تر شوند و مشکل شان پیچیده تر شود. در همین زمان موش هایی که از آنجا رفته اند منبع پنیر دیگری پیدا می کنند.
منابع پنیر دیگری هم وجود دارد این حکایت به خوبی توصیف می کند که در لحظه از دست دادن یک شغل با شکست خوردن در یک رابطه چه احساسی دارید و چطور به این نتیجه می رسید که دنیا به آخر رسیده است. در چنین لحظه ای از نظر شما همه مسائل خوب مربوط به گذشته می شود و تنها چیزی که در آینده وجود دارد ترس است.
ولی پیام جانسون این است که به جای اینکه تغییر را پایان چیزی بدانید، باید یاد بگیرید که آن را یک آغاز بدانید. این حرف را همه ما شنیده ایم ولی گاهی اوقات انگیزه زیادی نداریم. هاو برای پذیرش این واقعیت، این جمله را روی دیوار هزارتو می نویسد: «اگر تغییر را نپذیری نابود می شوی.»
هرچند جانسون مستقیما به این موضوع اشاره نمی کند ولی خواننده به یاد می آورد که «پنير» افرادی مثل سیر ارنست شاكلتون این انتظار و توقع بود که او و مردانش اولین کسانی باشند که پیاده سرتاسر قطب جنوب را طی می کنند. بعد از اینکه کشتی حامل مردان او و تمام وسایل پشتیبانی که داشتند در انبوهی از یخ فرو رفت به جای اینکه وحشت زده شود بلافاصله این حقیقت را پذیرفت و بدون اینکه شکایتی کند به این مسئله فکر کرد که برای نجات مردانش چه کاری از دست او ساخته است.
تغییر ناگهانی می تواند در شما بیزاری از خویش یا افسردگی ایجاد کند زیرا احساس هویت شما حول شرایطی که در گذشته داشته اید شکل گرفته بود. توصیه و راهنمایی فوق العاده ای که در این داستان به چشم می خورد این است که نباید به خودتان زیاد سخت بگیرید. وقتی گرفتار موقعیت دشواری می شوید تمایل به خندیدن و جدی نگرفتن مسائل در بدترین شرایط هم می تواند تسکین بخش باشد. وابستگی به حدی باعث ضعف می شود که شگفت انگیز و حتی مضحک است.
هاو یک پرسش دیگر را روی دیوار هزارتو می نویسد تا از آن الهام بگیرد:«اگر نمی ترسیدی چه کار می کردی؟» او از خودش اراده نشان می دهد و برخلاف انتظار از شروع جستجو برای پیدا کردن منبع جدید پنیر لذت می برد. خودش هم نمی داند کجا می خواهد برود ولی همین که در حال حرکت است احساس خیلی خوبی دارد. او همچنین متوجه می شود از ابزاری برخوردار است که موش ها از آن برخوردار نیستند: «قدرت تجسم خلاق» برای پیدا کردن پنیر جدید. استفاده از قدرت تخیل برای کسب احساس اعتماد و انتظار، او را از وضعیت بدی که در آن گرفتار بود نجات می دهد.
احساس کردن ترس و انجام دادن کار مورد نظر به هر ترتیب ممکن
کتابی که موضوع آن تغییر باشد احتمالا باید جزء کتاب های خودیاری دسته بندی شود ولی از آنجایی که تغيير، واقعیت اساسی زندگی است آگاهی از آن در موفقیت انسان نقش بسیار مهمی دارد پس به این ترتیب می توانیم این کتاب را در زمره کتاب های موفقیت طبقه بندی کنیم. ماهیت تغییر این است که شما هرگز فکرش را هم نمی کنید که یک روز مجبور باشید با آن روبرو شوید و به همین دلیل نقشه جایگزینی برای زندگی تان ندارید پس باید همیشه برای تغییر آماده باشید تا چنین طرز فکری باعث نشود که فرصت پیدا کردن پنیر جدید را از دست بدهید یا حتی نتوانید قبل از اینکه دیگران پنیرتان را جابجا کنند خودتان این کار را بکنید.
مسئله، کوتاهی عمر انسان نیست پزشکان عقیده دارند در قرن بیست ویکم انسان ها می توانند صد سال عمر کنند. مسئله این است که عمر سریع می گذرد. برای اینکه عمرتان را به بطالت نگذرانید تا حدودی باید حس ریسک پذیری و ماجراجویی داشته باشید و اگر شیوه زندگی تان را بر این اساس انتخاب کنید تغییر برایتان ترسناک نخواهد بود. در واقع، انسان پیشرفته عمدا خودش تغییر ایجاد می کند چون دنیا را مطابق میلش نمی بیند. کشف هم و هاو این بود که غلبه بر ترس، آزادی بخش است. کسانی که همیشه به دنبال امنیت هستند از احتمال از دست دادن امنیت رنج می برند و عذاب می کشند.
نکته نهایی و پیام اصلی کتاب “چه کسی پنیر من را جابجا کرد؟”
کتاب «چه کسی پنیر من را جابجا کرد؟» به واقعیت تغییر در تمام ابعاد زندگی اشاره دارد ولی با توجه به تعداد زیاد اداره هایی که این کتاب در آنها پخش شده است می شود گفت که در واقع موضوع اصلی این کتاب، کار است. اکثر مردم به این دلیل کارمند باقی مانده اند که در سایه یک شرکت بزرگ به دنبال تامین یک حقوق ثابت هستند. دلیل کارمند ماندن و پیشرفت نکردن مابقی افراد هم شاید این باشد که دل شان نمی خواهد در طول روز واقعا فکر کنند بلکه فقط می خواهند یک کار را زودتر به پایان برسانند. ولی این نوع وابستگی، رشد فرد را محدود می کند.
درست مثل کشاورزان قرون وسطی که از خود شان زمینی نداشتند و برای دیگران کار می کردند. وقتی صاحب مزرعه به آنها یک سرپناه می داد چند مایل بیشتر از آن دور نمی شدند و هرگز انتظار نداشتند که واقعا مستقل شوند.
شاید کتاب «چه کسی پنیر من را جابجا کرد؟» هم برای مدیران و هم برای کارکنان ارزشمند باشد. مدیران می توانند برای تغییرات سازمانی یا تعدیل نیرو، این کتاب را در اختیار کارمندان قرار بدهند تا خود شان را برای چنین تغییراتی آماده کنند و برای کارکنان هم از این جهت ارزشمند است که می توانند با دنیای فوق العاده تغییر پذیر کار آشنا شوند تا به این ترتیب حتی اگر بخواهند در استخدام دیگران باقی بمانند لااقل از نظر ذهنی مستقل باشند.
شاید مطالبی که در اینجا در مورد کتاب 100 صفحه ای اسپنسر جانسون گفته شد طوری باشد که به نظر برسد زیاده از حد این کتاب را جدی گرفته ام؛ حتی خیلی از خوانندگان، این کتاب را خسته کننده می دانند. در واقع برای شناخت موضوع تغییر کتاب های مهم تر و الهام بخش تری نیز وجود دارد ولی به خاطر سپردن درسی که این کتاب به ما می دهد خیلی ساده است. آیا شما در زندگی تان پنیر بزرگی دارید که فکر می کنید برای همیشه از آن برخوردار خواهید بود؟